رهامرهام، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

رهام نفس مامان و بابا

6 ماهگی

مبارک ،مبارک ،نیم سالگیت مبارک     البته با 1 روز تاخیر تونستم بیام و 6 ماهه شدنتو تبریک بگم عسل من امروز اولین روز کاری مامان بعد از 6 ماه مرخصی بود.صبح زود هر 3تایی بیدار شدیم و راهی مدرسه شدیم تا مامانی بره سر کار و بعدش باباجون شما رو ببره  پیش مامان بزرگ(مامان بابایی) تا من برمیگردم مواظبت باشه که خداروشکر خانم مدیر لطف کردن و اجازه دادن اولین روزو کار نکنیم و برگردیم خونه.اما از فردا دیگه روزای سختمون شروع میشه.میدونم دلم خیلی برات تنگ میشه تو مدرسه، ولی دیگه باید یواش یواش به دوری عادت کنیم هردومون. بعداینکه مدرسه منتفی شد رفتیم بهداشت و واکسن 6 ماهگیتو زدیم این دفه بیشتر از دفه های قبلی گریه کردی عزیزم ال...
23 آذر 1392

ممنون بابایی

پسرقشنگم ایندفه داریم باکمک هم پست جدیدو مینویسیم.چون شمام کنار من درازکشیدی وتندتند دکمه هارو میزنی وهرچی دستت میاد تایپ میکنی منم دارم تندتند پاکشون میکنم و اصلاح میکنم.نمیدونم چه علاقه ای داری به این کار تا میخوام بیام کنار لب تاب تو قبل از من شروع به کار میکنی... دیشب داشتم فیلم دانلود میکردم و تورو کنار بابایی گذاشته بودم وکارخودمو میکردم که یه هویی دیدم از اون ور حال چنان با عجله راه افتادی و داری میای کنار من که خنده ام گرفتو نشستم نگات کردم تا رسیدی کنار من و دوباره تاپ تاپ زدی رو دکمه ها.. ایناها اینم صحنه جرم   خوشگل مامان دوتایی اومدیم از باباجون تشکر کنیم به خاطر زحمتایی که این چندروزکشیدن.آخه چند روزی بود دست ...
12 آذر 1392

سینه خیز

سلام کنجدمامان شیطونک من اومدم خبر سینه خیز رفتنو بنویسم . شما روز 2 شنبه البته روز که نه... شب ساعت 12 قشنگ شروع کردی به سینه خیز رفتن.من و بابایی زیاد حواسمون بهت نبود بابایی داشت 90 نگا میکرد منم آشپزخونه بودم که یه دفه بابات دیدت و صدام کرد بیا ببین شاپسر چیکار میکنه منم ترسیدم فک کردم چی شده که اومدم پیشت و جلو چشم ما دوباره شروع کردی به حرکت.نمیدونی چه ذوقی کرده بودیم. دقیقا 5 ماه و نیمه گیت موفق به این کارشدی و به شلوغیات افزوده شد چون 3 روزه که دیگه نمیتونم یه جا نگهت دارم .... حالا کم شیطنت میکردی سرک کشیدنت به همه جام اضافه شد بهش.هرچی اینورو اونور از رو زمین میبینی و دستت میاد زودی میکنی دهنت و همش باید مواظبت باشم و چشم ازت ب...
7 آذر 1392

روزای پاییزی

سلام آقا پسرکوچولوی تربچه   من اومدم برات بنویسم.اما دلتو خوش نکن ایندفه تعریف و تمجید نیست اومدم گله شکایت بکنم ازدست شلوغیات. مامانی به خدا خیلی خستم کردی.از وقتی از خونه مامان جون اینا برگشتیم حتی یک روزم آروم نبودی و اذیتم کردی.نمیدونم چرا وقتی جای دیگه هستیم و دروروبرمون شلوغه تو خیلی خوب و آرومی اما وقتی توخونه خودمونیم و میبینی مامانی دست تنهاس از صبح تا شب شلوغی میکنی و باعث میشی مامانی حسابی خسته کوفته بشه بابایی هم که از سرکار برمیگرده خسته اس و چنددیقه بیشتر نمیتونه مواظبت باشه و باز میمونیم من و تو.الان هم که دارم مینویسم رو پاهامی و نق میزنی. نمیدونم که چرا اینطوری بیقراری میکنی مریض که نیستی آثاری از دندون هم ک...
2 آذر 1392
1